اشعار عاشقانه محمود درویش کوتاه و زیبا به عربی و فارسی
محمود درویش یکی از شاعر های بزرگ و چهره ماندگار در ادبیات می باشد که در ۱۳ مارس سال ۱۹۴۱ در فلسطین متولد شد. محمود درویش داری ۲ موضوع کلی در اشعار خود می باشد عشق و سیاست. وی تاکنون جایزه ابن سینا، صبح لنین و جایزه لوتس را به خود اختصاص داده است. اما امروز در پارسی دی سعی کردیم بهترین و زیباترین متن ها و جمله ها در مورد اشعار عاشقانه محمود درویش؛ اشعار عاشقانه محمود درویش به عربی، شعر های محمود درویش را در این پست مشاهده کنید و برای پست و استوری های خود استفاده کنید.
اشعار عاشقانه محمود درویش
القلیل منکِ
کالکثیر من کل شیءاندکی از تو
بسیاریست از همه چیز…
طوری از یادها می روی ، گویی هرگز نبوده ای
آدمیزاد باشی
یا نوشته …
فراموش میشوی…..
من دیگر پای ایستادنم نمانده بی نماز ظهر تو..
برای نوازش های بی پایان هستی
تو نه دوری تا انتظارت را کشم
و نه نزدیکی تا دیدارت کنم….
تو نه دوری تا انتظارت کشم
نه نزدیکی تا دیدارت کنم
و نه از آنِ منی تا قلبم آرام گیرد
و نه من، محروم از توام تا فراموشت کنم
تو در میانهیِ همه چیزی …
و ما رویایی بیشتر از یک زندگی ، که شبیه زندگی باشد نداشتیم.
?أَنا لا أنسى أَنا فقَط أترک الأَشیاء جانبا… ?
«من فراموش نمیکنم، فقط چیزها را کنار میگذارم…»
نمیتوانم به آغازِ دریا بازگردم | و نه یارایِ رفتن به پایانِ دریا را دارم | حرفی بزن! | دریا مرا تا کجا در تمنایت خواهد بُرد؟ | مرا بگذار، همانگونه که دریا صدفهایش را، بر کرانهیِ تنهاییِ بیآغاز وامیگذارد | دوستت دارم | [اما]، عاشقی بد اقبال بودم | نمیتوانم به سویت بیایم | و نمیتوانم به سویِ خودم بازگردم | دلم بر من شوریده است |
من یک زنم، نه کمتر نه بیشتر
تو اگر خواستی مجنونی دلتنگ باش
اما من دوست دارم
همانگونه که هستم دوستم بدارند
نه شبیه تصویری رنگی در روزنامه
یا اندیشهای پرداخت شده
در شعری میان گوزنها
من یک زنم، نه کمتر نه بیشتر…
من و تو شادمانی کوچک
در تختخوابی تنگ هستیم
شادمانیِ نحیف…
من و تو را هنوز نکشتهاند ریتا
و ریتا زمستان امسال
سنگین و سرد و سوزناک است…
و دست زنی در دستانم کافیست
تا آزادیام را در آغوش بگیرم…
در بارش نمنم باران
لبانش گل سرخی بود
که بر پوستم جوانه میزد
و چشمانش افق ممتدی،
از دیروزم به فردایم…
چشمانی
سرگردان میان رنگها
سبزهایِ پیش از چمنزار
آبیهایِ قبل از سپیدهدم
رنگ از آب برگرفته،
که با نگاهی شهدآگین به دریاچه
آب، سبزگون میشود…
به دورند از حقیقت
منکرند، به اصول و احساس
همان چشمها
که بر اندوهِ خاکستر مینگرند
و پنهان میکنند سیرتش را
و وسوسه میکنند سایه را
به تلاطمِ رنگی مرموز
میان یاسِ کبود و بازتابی از بنفش
و در تفاوتِ ابهام، لبریز میشوند از تأویل…
سپس مبهوت میکنند رنگ را
آیا این لاجوردی است؟
یا زمردی آمیخته به زبرجد و فیروزه؟
بسان احساس
بزرگ میشوند و کوچک
بزرگ اگر ستارگان در اوج
شادمان سیر کنند
و کوچک میشوند در بستر عشق
آن چشمها…
گشوده میشوند
تا بروند به تمنای در آغوش کشیدنِ
رویایی موجزده در پلکهای شب
بسته میشوند…
تا بروند به پیشواز شهدی
سرریز شده از کندوها…
بیفروغ میشوند
بسان نبودِ چیزی شاعرانه،
چونان احساسی مبهم که میافروزد
جنگلها را به سیارههای کوچک…
آنگاه
سایهها را به تقلا میاندازند:
آیا زیتونی و سرمهای این چشمها
منِ خاکستریِ بی جان را سبز میکند؟
نظارهگر پوچیاند
و با نگاهی بادامی،
طوق کبوتری را سرمه میکشند
همان چشمها؛
شکوهمندانه گشوده میشوند
برای طاووسی در باغ
و بید و صنوبر میبالند به اوج…
گریزانند از آینهها
چرا که وسیعترند…
همان چشمها؛
که در نور، ملتفتند به نیستیِ اطراف خویش
سپس همان نور
برمیخیزد و نفسزنان میگریزد…
و همان چشمها؛
خودِ خودشانند در شب
آینههای سرنوشت نامعلوم مناند…
نگاه کنم یا نه؟
شب چه چیزی را برایم مهیا کرده است
از سفری در آسمان و دریا
و من پیشارویِ آن چشمها
منم یا… دیگری!
چشمانِ صاف
چشمانِ ابری
چشمانِ راستگویِ دروغ پرداز… چشمانش
اما او کیست؟
أشهد أنک حی
شهادت میدهم که تو زندهای
شب تاریخ دلتنگیست
و تو شب منی
این را گفتی و رهایم کردی…
پیش از آنکه بروی
به من بگو فراموشی را
کجا میفروشند،
و کجا میتوانم رخسار
پیشین خود را بیابم
و چگونه میتوانم به خود بازگردم؟
لا أرید من الحب غیر البدایه
از عشق چیزی نمیخواهم جز آغازش را
و باز
وقتی که می خواستم فراموش کنم
بیاد آوردم
و غرق گذشته شدم در آن لحظه
میگه :
از عشق فقط آغازش میخواهم
چون همیشه عشق اوایلش زیباست وحس خاصی داره منتهی با گذر زمان ورود افراد ثالث و سختی های زندگی باعث از بین رفتن این حس و شوق میشه
پیش از آنکه بروی
به من بگو فراموشی را
کجا میفروشند،
و کجا میتوانم رخسار
پیشین خود را بیابم
و چگونه میتوانم به خود بازگردم؟
به سبک محمود درویش دلبری کنید؛
«انّی وُلدت لکی أحبّک»
زاده شدم تا تو را دوست بدارم…
کلُّ رجل سیُقبِّلُکِ بعدی سیکتشف فوق فمک
عریشهً صغیرهً من العنب زرعتُها أنا…بعد از من..
هر مردی که تو را خواهد بوسید
بر روی لبانت، نهال کوچک انگوری خواهد یافت
که من کاشتهام…
«ستبقى یتیمًا فی غیاب من تحب حتى وإن عانقکَ العالم بأسره.»
در غیاب آنکه دوستش داری یتیم خواهی بود حتّی اگر تمام دنیا تو را در آغوش بگیرند.
“عانق من تحب بکلماتک،
فبعض الکلمات لها ید حنونه تداعب الروح.”با کلماتت، کسی که دوست داری را در آغوش بگیر؛
بعضی کلمات دست مهربانى دارند که روح را نوازش مىکنند.
أتعلم عیناکِ
أنی أنتظرت طویلاً؟!چشمات میدونن
من خیلی وقته منتظر تواَم؟!
اشعار عاشقانه محمود درویش به عربی
أحیانًا
لا نرید الشفاء
لأن الألم هو الرابط الأخیر لما فقدناه ..بعضی موقعها ،
خودمون دوست نداریم حالمون خوب شه
چون «درد» آخرین حلقهی اتصالمون به چیزیه که
از دست دادیم …
«للأسماء
عطورها ایضا
کلّما نادیتُک هبّت ریحُ جَنّه..!»“و نامها را نیز عطری ست
هر بار تو را صدا زدم،
نسیم بهشت وزیدن گرفت..!”
لا أرغب غیرک
فکل أمنیاتی تختصر بک…!مَرا به غیر تو رغبتی نیست که تمام آرزوهایَم در تو خلاصه میشود…?
اصعب المعارک التی ستخوضها فی حیاتک .. تلک هی التی تدور بین عقلک الذی یعرف الحقیقه وقلبک الذی یرفض ان یتقبلها.
سَخت ترین نبردهایی که تو زندگیت داری نَبردهایی هستن که بین ذهنت که حَقیقت رومیدونه و قلبت که حاضر به پذیرشش نیست ، میچرخه…
هُناک من یرَى الحبَّ حیَاه وهُنَاک منْ یَراه کِذبه ، کِلاهما صَادق : فالأوَّل التَقى بروحِه ، والثانِی فقدهَا
کسانی هستند که عشق را
زندگی می دانند و کسانی هستند
که آن را دروغ می بینند، هر دوی آنها حقیقت دارند: اولی روح خود را ملاقات کرد و دومی آن را از دست داد…
فللجراح صمتٌ یضیء..
روشنابخش است خاموشی زخم
«أحببتُکِ مُرغماَ
لیسَ لأنَّکِ الاجمل
بل لأنَّکِ الأعمق
فعاشقُ الجمالِ فی العادهِ احمق»به ناچار عاشقت شدم
نه برای آنکه زیباترینی، نه!
برای آنکه عمیق ترینی
که عاشق زیبایی معمولاً احمق است.
وقد یأتی أحدهم!
خفیفاً یطفو بجانبک فی کل هذا الغرق کجذع شجرهٍ یصلح للنجاه .کسى خواهد آمد!
لطیف و مهربان!که در همه ى غرق شدن ها،
کنارت مى ماندمانند شاخه ى درختى که روى آب باعثِ نجات است…♥️
أحیاناً -تکون النجاه- حضن محبوبک.
گاهى نجات یافتن آغوشِ محبوبت است…?✨?
الأفعال هی التی تؤکد
لک صدق المحبه أما الکلام،
فالجمیع فلاسفه…کردارها همان چیزیست که
صداقتِ عشق را برای شما
ثابت می کند، اما در کلام
همه فیلسوف هستند…!
فی مکانٍ ما من
اللیل ثمّه إنسانٌ یغرقیه جایی توی شب هست
که آدم غرق میشه…
حُبُنا یَظَل لِلأبَد لِتَظُنُه یَنتَهی
عشق ما تا ابد موندگاره؛
گمون نکن که تموم میشه??
کُنت أنسى قسوه العالم کُلّما عانقتنی ذراعیک.
سختیهای دنیا را فراموش میکردم،
هر گاه بازوانت مرا در آغوش میگرفتند..?
«لآ تؤلموا أحداً،
فکُل القُلوب مَلیئه بِما یکفیها»کسی را نیازارید
چرا که همه ی دلها
به قدر کافی پر از دردند
و إنی لا أُبالی بکل تلک العقبات التی
خُلقت فی سبیلی ما دامت یداک تُلامس
یدای…«من به این همه موانعی که سرِ راهم خلق شدن اهمیت نمیدهم. تا زمانی که دستانت لمس کند دستانم را…»??
شعر های محمود درویش
چیزی ز من گم شده
اما ندانمش
شاید امید؟!!!
شاید فراموشی خود را گم نموده ام؟!!
شاید تویی که گم شده ای؟
نه انگار گمشده منم !
من
سزاوارترم به شکوه لبهای تو .
از فنجان قهوهات
چون نیستی
پس از تو هیچ چیز
نه رفتنی است
و نه بازگشتنی .
اگر راستی عاشق راستین منی
غزل تازه کن
بهترین غزل
برای من و
نام من کن بر ناربن
بر آن ناربن که بروییده است
به باغی به بابل که افسانه است
مرا یاد آر_ به نیکی _گر
روزگار بار دیگری
قلبی چو قلب من تو را نداد
و عشقی چو عشق منگر در زندگانیت تکرار شد
هر چیز …
سوای من
در قطار
جایمان را عوض نمودیم .خواستی کنار پنجره باشی
و من
کنار تو …
چه بسیار واژه ها
که خلق میشوند
تا گفته شوند یکبار، آن هم به یک نفروزان پس
معنای خویش را از دست میدهند
پیری نشسته آنجا به گوشهای ز راه
با ناله فریاد میکند
هیهات ای رهگذران ، ز اعماق قلب خویش
هرگز مباد که عاشق کسی شوید …
هرشب
در محاصره گفتههای نا گفته ماندهام
من عاشق گفتگوی با تو ام
هرچند دیگر چیزی برای گفتن نمانده است!
پنداشتم که بی دوست مرگ است زندگی
اما دریغ که بی دوست زنده ایم
بعد از تو هرگز
عاشق نگشتهامو پیش از تو هرگز
ندانستم که عشق چیست!
در آرامش نعمتی است و در سکوت… زندگی
اما میان این دو چه بسیار گفتگو است
که نا گفته مانده است
او عاشق تو نیست!
او عاشق چهره ی مجازی تو است
تو شاعری
و این …
تمام ماجرا است!
من دوست دارمت
از کنه جان خویش
و جان
نه پای پس کشد و نه از یاد می برد