خیلی وقت پیش، در سرزمین کربلا، ماجرایی بزرگ و غمگین اتفاق افتاد. امام حسین (ع)، نوه ی پیامبر مهربان، همراه خانوادهاش برای دفاع از خوبی ها و حق، به کربلا رفتند. در میان همراهان، یک دختر کوچک و مهربان هم بود. اسم او حضرت رقیه (س) بود. او دختر کوچک امام حسین (ع) بود و تنها سه یا چهار سال داشت. حضرت رقیه (س) با اینکه خیلی کوچک بود، اما دل بزرگی داشت و در سختترین روزها، کنار پدرش ایستاد.حالا بیایید چند داستان زیبا و ساده از زندگی حضرت رقیه (س) بشنویم. امروز در پارسی دی داستان کودکانه شهادت حضرت رقیه (س) در خرابه شام و کربلا + صوت را می توانید مشاهده کنید.
همچنین ببینید: متن سینه زنی حضرت رقیه شور
داستان اول: گلهای نذری رقیه (س)
روزی در مدینه، حضرت رقیه (س) کنار باغچه کوچک خانه شان نشسته بود. او گلها را دوست داشت و همیشه به مادرش در آب دادن گل ها کمک میکرد. یک روز گفت:
«مامان جان، اگه یه روز من گل های این باغچه رو نذر کنم تا دل کسی رو شاد کنم، خدا خوشحال میشه؟»
مادر لبخند زد و گفت:
«بله دخترم، خدا دل مهربونت رو خیلی دوست داره.»
از آن روز، حضرت رقیه (س) هر وقت گلی میچید، به کسی هدیه میداد تا لبخند روی لبهایشان بیاید.
داستان دوم: تشنگی در خیمه
در روز عاشورا، همه خیلی ناراحت بودند. هوا گرم بود و آب کم بود. حضرت رقیه (س) کنار خیمه نشسته بود و به چشمه نگاه میکرد، اما آبی نبود.
او به عمه زینب گفت:
«عمه جان! پدرم کجاست؟ چرا هنوز نیومده برام آب بیاره؟»
عمه زینب چشم هایش پر از اشک شد و حضرت رقیه را در آغوش گرفت.
او نمیخواست دل دختر کوچولو بشکند. پس گفت:
«بابا رفته پیش خدا، حالا خدا خودش برات آب میاره.»
و رقیه (س) با لبه ای خشک، گفت:
«پس من برای بابام دعا میکنم. خدا مراقبش باشه.»
داستان سوم: خواب شیرین رقیه (س)
بعد از روز عاشورا، حضرت رقیه (س) را با اسیران به شهر شام بردند. او ش بها در خراب های سرد میخوابید. یک شب، دلش برای پدرش خیلی تنگ شده بود. اشک هایش را پاک کرد و خوابید.
در خواب دید پدرش آمده و دستهایش را گرفته است. امام حسین (ع) گفت:
«دخترم، نگران نباش. حالا پیش منی. دیگه غم نمیبینی.» حضرت رقیه (س) لبخند زد و برای همیشه آرام شد…
داستان حضرت رقیه صوتی
داستان کودکانه شهادت حضرت رقیه (س)
خیلی سال پیش، در سرزمین کربلا، جنگ سختی بین خوبی و بدی اتفاق افتاد. امام حسین (ع) و خانواده اش برای دفاع از حق، به کربلا آمده بودند. حضرت رقیه (س)، دختر کوچک امام حسین، همراه پدرش بود. او تنها سه یا چهار سال داشت، اما قلبش پر از عشق و ایمان بود.
بعد از اینکه امام حسین (ع) به شهادت رسید، حضرت رقیه همراه دیگر زنها و بچه ها اسیر شد و به شهر شام برده شد. شب ها را در خراب های سرد و تاریک می خوابیدند، بدون پتو، بدون آب، و بدون غذا.
یک شب، حضرت رقیه خیلی دلش برای پدرش تنگ شده بود. او در گوشه ای از خرابه نشست و گریه کرد. با صدای کودکان هاش گفت:
«بابای خوبم! کجایی؟ چرا تنهام گذاشتی؟ من دلم برات خیلی تنگ شده…»
صدای گریهاش دل همه را سوزاند. آن شب، وقتی خوابید، پدرش را در خواب دید. امام حسین (ع) آمد و دختر کوچکش را در آغوش گرفت. حضرت رقیه با لبخند گفت:
«بابا! دیگه نمیخوام تنها باشم. منم بیام پیشت؟»
و پدر گفت:
«دخترم! حالا وقتشه بیای پیش من، دیگه غصه نخور.»
صبح، وقتی همه از خواب بیدار شدند، دیدند حضرت رقیه (س) با لبخند کوچکی روی لب هایش، آرام خوابیده… او پیش بابایش رفته بود؛ پیش خدا و پیش فرشته ها.
قصه شهادت حضرت رقیه (س)
در خراب های سرد در شهر شام، دختر کوچولویی با چشمان اشک آلود نشسته بود. اسمش رقیه بود. او دختر امام حسین (ع) بود و حالا اسیر شده بود.
هر شب، ستاره ها را نگاه میکرد و از خدا میخواست پدرش را دوباره ببیند. یک شب، با چشم های خسته گفت:
«خدایا! کاش فقط یک بار دیگه بابامو ببینم…»
در همان شب، کسی از قصر یزید آمد و جعبه ای آورد. داخل آن، سر بریدهی امام حسین (ع) بود. حضرت رقیه، تا چشمش به سر پدر افتاد، فریاد زد:
«بابا! این تویی؟ چرا سرت زخمه؟ چرا تنها شدی؟»
او صورتش را روی سر پدر گذاشت، گریه کرد و آنقدر غصه خورد که دلش آرام گرفت.
همان شب، حضرت رقیه (س) پرواز کرد؛ پیش پدرش رفت و در آسمان ستارهای شد که همیشه میدرخشد.
داستان حضرت رقیه در خرابه شام
خراب های قدیمی و تاریک، جایی بود که حضرت رقیه (س) شبها در آن میخوابید. سقف نداشت. شبها باد می آمد، باران میبارید، و بچه ها از سرما می لرزیدند.
یک شب که خیلی سرد بود، حضرت رقیه گوش های نشست. عمه اش، حضرت زینب (س)، آمد و او را در آغوش گرفت.
رقیه گفت:
«عمه جان! کاش پدرم بود… من خیلی تنهام…»
عمه اشک در چشم داشت اما لبخند زد و گفت:
«پدرت همیشه کنارت هست. تو رو فراموش نمیکنه.»
آن شب، حضرت رقیه خواب پدرش را دید. او را در آغوش گرفت، بوسید و گفت:
«بابا! من دیگه نمیترسم. اینجا خیلی سرده… ولی تو که باشی، گرم میشم.»
صبح که شد، حضرت رقیه دیگر در خرابه نبود. او رفته بود پیش پدرش، در سرزمین نور و آرامش.
داستان حضرت رقیه و امام حسین (ع)
حضرت رقیه (س) دختر کوچولوی امام حسین (ع) بود. او عاشق پدرش بود. هر شب کنار پدرش مینشست، با او حرف میزد و به قصههایش گوش میداد.
وقتی امام حسین (ع) تصمیم گرفت به کربلا برود، حضرت رقیه گفت:
«بابا! منم باهات میام. من بدون تو نمیتونم زندگی کنم.»
امام حسین (ع) خم شد، صورت دختر کوچکش را بوسید و گفت:
«دخترم، تو خیلی شجاعی. کنار من بمون، چون تو هم باید راه حقیقت رو یاد بگیری.»
در کربلا، حضرت رقیه همیشه پدرش را نگاه میکرد. اما روزی رسید که پدرش به میدان رفت و دیگر برنگشت…
بعد از آن، حضرت رقیه دیگر نمیخندید. هر شب، فقط یک آرزو داشت:
«خدایا! بابام رو بهم برگردون…»
و سرانجام، خدا دعایش را شنید. او پدرش را در خواب دید. با او حرف زد، او را بوسید و برای همیشه در آغوش پدر ماند.
نتیجه گیری
حضرت رقیه (س) با اینکه خیلی کوچک بود، اما با دل مهربانش، صبرش، و عشقش به پدر، در دل همه جای گرفت. او مثل یک ستاره در آسمان کربلا میدرخشد. بچه ها باید یاد بگیرند که مثل حضرت رقیه (س)، صبور، مهربان و باایمان باشند.