روز بزرگداشت حافظ 1402گرامی باد + شعر و متن ادبی حافظ شیرازی
حافظ شیرازی متولد سال ۷۲۷ است در قرن ۱۴ می باشد که به لسان الغیب معروف است و یکی از شاعر های بزرگ ایرانی های می باشد که بیشتر شعر های خود را به صورت غزل سروده است و یکی از کتاب های معروف آن غزلیات حافظ است که امروزه بیشتر به فال حافظ معروف شده است. اما آرامگاه حافظ در شهر زیبای شیراز می باشد و هر سال مراسم بزرگداشت حافظ در روز ۲۰ مهر هر سال با شرکت پژوهشگرها داخلی و خارجی برگزار می شود. امروز در پارسی دی سعی کردیم به مناسبت بزرگداشت این شاعر بزرگ بهترین شعرها و غزل ها را برای شما جمع آوری کنیم که عبارت است متن بزرگداشت حافظ؛ متن ادبی بزرگداشت حافظ؛ شعر و غزلیات حافظ؛ روز بزرگداشت حافظ گرامی باد را در این پست مشاهده کنید.
متن روز بزرگداشت حافظ
دعاگوی غریبان جهانم..
کردهام توبه به دست صنمِ باده فروش
که دگر مِی نخورم بی رخ بزم آرایی
صرف شد عمرِ گرانمایه به معشوقه و مِی
تا از آنم چه به پیش آید از اینم چه شود
به هوش باش که هنگام باد استغنا
هزار خرمن طاعت به نیم جو ننهند….!!
ساقی بیا که عشق ندا می کند بلند
کان کس که گفت قصه ما هم ز ما شنید
حافظ این حالِ عجب با که توان گفت که ما
بلبلانیم که در موسمِ گل خاموشیم….!!
مطمئن باش ڪه #مهرت نرود از دل من
مگر آن روز ڪه در خاک شود #منزل من
مرا قولی ست با جانان که جانان جانِ من باشد…
به وصل دوست گرت دست میدهد یک دم
برو که هر چه مراد است در جهان داری
حافظ این حالِ عجب با که توان گفت که ما
بلبلانیم که در موسمِ گل خاموشیم….!!
بالابلندِ عشوهگرِ نقشْ بازِ من
کوتاه کرد قصهی زهد دراز مندیدى دلا که آخر پیرى و زهد و علم
با من چه کرد دیدهی معشوقه باز من؟میترسم از خرابى ایمان که میبرد
محراب ابروى تو حضور نماز منگفتم به دلقِ زَرْق بپوشم نشانِ عشق
غماز بود اشک و عیان کرد راز منمست است یار و یاد حریفان نمیکند
ذکرش به خیر ساقى مسکین نواز منیا رب کى آن صبا بوزد؟ کز نسیم آن
گردد شمامهی کرمش کارساز مننقشى بر آب میزنم از گریه حالیا
تا کى شود قرین حقیقت مجاز منبر خود چو شمع، خنده زنان گریه میکنم
تا با تو سنگدل چه کند سوز و ساز منزاهد! چو از نماز تو کارى نمی رود
هم مستىِ شبانه و راز و نیاز من!حافظ ز گریه سوخت بگو حالش اى صبا
با شاه دوست پرور دشمن گداز من
ما بی غمانِ مستِ دل از دست دادهایم
همرازِ عشق و همنفسِ جامِ بادهایم
با صبا در چمن لاله سحر میگفتم
که شهیدان کهاند اینهمه خونینکفنان؟
و همچنان…
ما را به رندی افسانه کردند
پیران جاهل شیخان گمراه
… به همنشینی رندان سری فرود آور
که گنج هاست در این بیسری و سامانیبیار باده ی رنگین که یک حکایت راست
بگویم و نکنم رخنه در مسلمانیبه خاک پای صبوحیکشان که تا من مست
ستاده بر در میخانهام به دربانیبه هیچ زاهد ظاهرپرست نگذشتم
که زیر خرقه نه زنار داشت پنهانی
ما بی غمانِ مستِ دل از دست دادهایم
همرازِ عشق و همنفسِ جامِ بادهایم
پاسبان حرم دل شدهام شب همه شب
تا در این پرده جز اندیشهی او نگذارمدیدهی بخت به افسانهی او شد در خواب
کو نسیمی ز عنایت که کند بیدارمچون تو را در گذر ای یار نمییارم دید
با که گویم که بگوید سخنی با یارم…؟
به لابه گفتمش: ای ماه رخ! چه باشد اگر
به یک شکر ز تو، دلخستهای بیاساید؟به خنده گفت: که حافظ! خدای را مپسند؛
که بوسهی تو، رخ ماه را بیالاید
متن ادبی بزرگداشت حافظ
بر سرِ آنم که گر ز دست برآید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
خلوتِ دل نیست جایِ صحبت اَضداد
دیو چو بیرون رود، فرشته درآید
صحبت حُکّام ظلمتِ شبِ یلداست
نور ز خورشید جوی بو که برآید
بر درِ اربابِ بیمروّتِ دنیا
چند نشینی که خواجه کی به درآید
تَرکِ گدایی مکن که گنج بیابی
از نظرِ رهرُوی که در گذر آید
صالح و طالِح مَتاعِ خویش نمودند
تا که قبول افتد و که در نظر آید
بلبلِ عاشق، تو عمر خواه که آخِر
باغ شود سبز و شاخِ گُل به بر آید
غفلتِ حافظ در این سراچه عجب نیست
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
مرو چو بخت من ای چشم مست یار به خواب
که در پی است ز هر سویات آهِ بیداری…
طریق عشق پر آشوب و فتنه است ای دل
بیفتد آنکه در این راه با شتاب رودگدایی در جانان به سلطنت مفروش
کسی ز سایه این در به آفتاب رودحباب را چو فِتَد بادِ نخوت اندر سر
کلاهداریاش اندر سرِ شراب رودحجاب راه تویی حافظ از میان برخیز
خوشا کسی که در این راه بیحجاب رود
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم!
نیست امید صلاحی ز فساد حافظ
چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم!؟
ساقی به جام عدل بده باده تا گدا
غیرت نیاورد که زمین پر بلا کند
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند…
چون توانستم، بدانستم نبود
چون بدانستم، توانستم نبود!
درویش مکن ناله ز شمشیر احِبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او دَرج است
کلاهی دلکش است اما به ترک سر نمیارزد
بیا و کشتی ما در شط شراب انداز
خروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز
مرا به کشتی باده درافکن ای ساقی
که گفته اند نکویی کن و در آب انداز
ز کوی میکده برگشته ام ز راه خطا
مرا دگر ز کرم با ره صواب انداز
بیار زان می گلرنگ مشک بو جامی
شرار رشک و حسد در دل گلاب انداز
اگر چه مست و خرابم تو نیز لطفی کن
نظر بر این دل سرگشته خراب انداز
به نیم شب اگرت آفتاب میباید
ز روی دختر گلچهر رز نقاب انداز
مهل که روز وفاتم به خاک بسپارند
مرا به میکده بر در خم شراب انداز
ز جور چرخ چو حافظ به جان رسید دلت
به سوی دیو محن ناوک شهاب انداز
متن ادبی بزرگداشت حافظ؛ شعر و غزلیات حافظ
این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
وین دفتر بیمعنی غرق می ناب اولی
چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم
در کنج خراباتی افتاده خراب اولی
چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی
هم سینه پر از آتش هم دیده پرآب اولی
من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت
این قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی
تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست
در سر هوس ساقی در دست شراب اولی
از همچو تو دلداری دل برنکنم آری
چون تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی
چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی
رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی
طریق عشق طریقی عجب خطرناک است
نعوذبالله اگر ره به مقصدی نبری
خشک شد بیخِ طرب
راهِ خرابات کجاست؟تا در آن آب و هوا
نشو و نمایی بکنیم!
چه توقع
ز جهانِ
گذران
میداری…؟
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
آن مهر بر که افکنم؟
آن دل کجا برم؟
به تلخی کُشت حافظ را، و شِکّر در دهان دارد
من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم
محتسب داند که من این کارها کمتر کنممن که عیب توبهکاران کرده باشم بارها
توبه از می، وقت گل، دیوانه باشم گر کنمعشق دردانهست و من غواص و دریا میکده
سر فروبردم در آنجا تا کجا سر برکنملاله ساغرگیر و نرگس مست و بر ما نام فسق
داوری دارم بسی، یا رب که را داور کنم؟بازکش یکدم عنان ای ترک شهرآشوب من
تا ز اشک و چهره راهت پر زر و گوهر کنممن که از یاقوت و لعل اشک دارم گنجها
کی نظر در فیض خورشید بلنداختر کنمچون صبا مجموعه گل را به آب لطف شست
کجدلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر کنمعهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار
عهد با پیمانه بندم، شرط با ساغر کنممن که دارم در گدایی، گنج سلطانی به دست
کی طمع در گردش گردون دونپرور کنم؟گرچه گردآلود فقرم، شرم باد از همتم
گر به آب چشمه خورشید، دامن تر کنمعاشقان را گر در آتش میپسندد لطف دوست
تنگچشمم گر نظر در چشمه کوثر کنمدوش لعلش عشوهای میداد حافظ را ولی
من نه آنم کز وی این افسانهها باور کنم
دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت
ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد بادکامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد بادگر چه یاران فارغند از یاد من
از من ایشان را هزاران یاد بادمبتلا گشتم در این بند و بلا
کوشش آن حق گزاران یاد بادگر چه صد رود است در چشمم مدام
زنده رود باغ کاران یاد بادراز حافظ بعد از این ناگفته ماند
ای دریغا رازداران یاد باد
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش…
روز بزرگداشت حافظ گرامی باد
اِی دِلِ ریشِ مرا با لبِ تو حَقِّ نَمَک
حَق نگه دار که مَن میرَوَم اَللهُ مَعَکتویی آن گوهَر پاکیزه که دَر عالَمِ قُدس
ذِکرِ خِیرِ تو بُوَد حاصِلِ تَسبیحِ مَلَکدَر خلوصِ مَنَت اَر هَست شَکی تجربه کُن
کَس عیارِ زَرِ خالِص نَشناسَد چو مَحَکگفته بودی که شَوَم مَست و دو بوسَت بِدَهَم
وَعده اَز حَد بِشُد و ما نَه دو دیدیم و نه یَکبِگشا پِستۀ خَندان و شَکرریزی کُن
خَلق را از دَهَنِ خویش مَیَنداز به شَکچرخ بَرهَم زَنَم اَر غِیر مُرادَم گَردَد
مَن نه آنَم که زَبونی کِشم از چَرخِ فَلَکچون بَرِ حافِظ خویشَش نَگُذاری، باری
ای رَقیب! از بَرِ او یک دو قَدَم دور تَرَک
به فروغِ چهره، زلفت، همهشب زنَد ره دل
چه دلاور است دزدی که به شب، چراغ دارد
پنج روزی که در این مرحله مهلت داری
خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست
دی پیر می فروش که ذکرش به خیر باد !
گفتا : شراب نوش و غم دل ، ببر ز یادگفتم : به باد میدهدم باده ، نام و ننگ
گفتا : قبول کن سخن و هر چه باد ، باد !سود و زیان و مایه ، چو خواهد شدن ز دست
از بهر این معامله غمگین مباش و شادبادت به دست باشد اگر دل نهی به هیچ
در معرضی که تخت سلیمان رود به باد !حافظ ! گرت ز پند حکیمان ملالت است
کوته کنیم قصه که عمرت ، دراز باد
گرچه میخواست که زارم بکشد میدیدم
که نهانش نظری با منِ دلسوخته بود
به لابه گفتمش ای ماهرخ چه باشد گر
به یک شِکَر ز تو دلخسته ای بیاساید؟به خنده گفت که حافظ! خدای را! مپسند
که بوسه ی تو رخ ماه را بیالاید
در درد بماندیم چو از دست دوا رفت …
با دلِ خونین لبِ خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش
بهمژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیاکزچشم بیمارت هزاران درد برچینم
الاای همنشین دل که یارانت برفت ازیاد
مراروزی مبادآن دم که بی یادتوبنشینم
جهان پیراست وبی بنیادازین فرهاد کُش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
زتاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم
جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق میبینم
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم
صباح الخیرزد بلبل کجایی ساقیابرخیز
که غوغامی کنددر سر خیال خواب دوشینم
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگروقت جان دادن تو باشی شمع بالینم
حدیث آرزومندی که دراین نامه ثبت افتاد
همانا بی غلط باشد که حافظ دادتلقینمحافظ
بود آیا که در میکده ها بگشاید
گره از کار فرو بسته ما بگشایداگر از بهر دل زاهد خودبین بستند
دل قوی دارکه از بهر خدا بگشایدبه صفای دل رندان صبوحی زدگان
بس دربسته به مفتاح دعا بگشایدنامه تعزیت دختر رز بنویسد
تاهمه مغبچگان زلف دوتا بگشایدگیسوی چنگ ببرید به مرگ می ناب
تا حریفان همه خون از مژه ها بگشایددر میخانه ببستند خدایا مپسند
که در خانه تزویر دریا بگشایدحافظ این خرقه که داری تو ببینی فردا
که چه زنار ز زیرش به دغا بگشاید
حافظ خوش کلام شد مرغ سخن سرای تو!
بغیر از آنکه بشد دین و دانش از دستم
بیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستماگرچه خرمن عمر غم تو داد به باد
به خاک پای عزیزت که عهد نشکستمچو ذره گرچه حقیرم ببین به دولت عشق
که در هوای رخت چون به مهر پیوستمبیار باده که عمری ست تامن از سرامن
به کنج عافیت از بهر عیش ننشستماگر ز مردم هشیاری ای نصیحت گوی
سخن به خاک میفگن چرا که من مستمچگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
که خدمتی بسزا بر نیامد از دستمبسوخت حافظ و آن یار دلنواز نگفت
که مرهمی بفرستم چو خاطرش خستم
یارب این شمع دل افروز کاشانه کیست
جان ما سوخت بپرسد که جانانه کیستحالیا خانه برانداز دل و دین من است
تا در آغوش که می خسبد و همخانه کیستباده لعل لبش کز لب من دور مباد
راح روح که و پیمان دهِ پیمانه کیستدولت صحبت این شمع سعادت پرتو
باز بپرسید خدا که به پروانه کیستمی دهد هر کسش افسونی و معلوم نشد
که دل نازک او مایل افسانه کیستیارب آن شاه وش ماه رخ زهره جبین
در یکتایی که و گوهر یکدانه کیستگفتم آه از دل دیوانه حافظ بی تو
زیر لب خنده کنان گفت که دیوانه کیست
گر خاطر شریفت رنجیدہ شد ز حافظ
بازآ ڪہ توبہ ڪردیم از گفتہ و شنیدہ
سیلاب گرفت گرد ویرانه عمر
وآغاز پُری نهاد پیمانه عمر
بیدار شو ای خواجه که خوش خوش بکشد
حماله زمانه رخت از خانه عمر