متن عاشقانه کمیاب کوتاه از مولانا کوتاه و ناب در وصف معشوق و همسر
متن ها و شعر های عاشقانه مولانا فوق العاده زیبا می باشد و شما می توانید این متن ها و شعر ها را برای کسی که دوست دارید ارسال کنید و عشق و علاقه خود را به همسر یا معشوق خود ابزار کنید. اما امروز در پارسی دی متن عاشقانه کمیاب کوتاه از مولانا؛ شعر عاشقانه مولانا برای همسر؛ بهترین شعر مولانا کوتاه؛ شعر کوتاه مولانا برای استوری را برای شما جمع آوری کرده ایم که فوق العاده زیبا می باشد پس همراه ما باشید.
متن عاشقانه کمیاب کوتاه از مولانا
هم دعا از تو اجابت هم ز تو
ایمنی از تو مهابت هم ز تو
گر خطا گفتیم اصلاحش تو کن
مصلحی تو ای تو سلطان سخن
کیمیا داری که تبدیلش کنی
گرچه جوی خون بود نیلش کنی
این چنین میناگریها کار تست
این چنین اکسیرها اسرار تست
آب را و خاک را بر هم زدی
ز آب و گل نقش تن آدم زدی
صنما چگونه گویم که تو نورِ جان مایی ؟
که چه طاقت است جان را چو تو نور خود نمایی
✨✨✨
? مولانا
تو چه پرسی که کدامی
تو در این عشق چه نامی
صنما شاه جهانی
ز تو من شاد جهانم
✨✨✨
? مولانا
حریف عشق تو بودم چو ماهِ نو بودی
کنون که ماهِ تمامی نظر دریغ مدار
•••
تو چه پرسی که کدامی
تو در این عشق چه نامی
صنما شاه جهانی
ز تو من شاد جهانم
✨✨✨
? مولانا
•••
آن ها که اهلِ صُلحَند بُردند زندگی را
وین ناکسان بمانند در جنگِ زندگانی
✨✨✨
? مولانا
.
گوئیکه به تن دور و به دل با یارمزنهار مپندار که من دل دارم
گر نقش خیال خود ببینی روزی
فریاد کنی که من ز خود بیزارم
ره آسمان درونست پر عشق را بجنبان
پر عشق چون قوی شد غم نردبان نماند
تو مبین جهان ز بیرون که جهان درون دیدهست
چو دو دیده را ببستی ز جهان جهان نماند
دل تو مثال بامست و حواس ناودانها
تو ز بام آب میخور که چو ناودان نماند
ای نسخهٔ نامهٔ الهی که توئی
وی آینهٔ جمال شاهی که توئی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی
مطرب خوش نوای من عشق نواز همچنین
نغنغه دگر بزن پرده تازه برگزین
مطرب روح من تویی کشتی نوح من تویی
فتح و فتوح من تویی یار قدیم و اولین
ای ز تو شاد جان من بیتو مباد جان من
دل به تو داد جان من با غم توست همنشین
مائیم و
خیال یار و
این گوشهٔ دل
چونست به درد دیگران درمانی
چون نوبت درد ما رسد درمانی
من صبر کنم تا ز همه وامانی
آئی بر ما چو حلقه بر درمانی
ای نسخهٔ نامهٔ الهی که توئی
وی آینهٔ جمال شاهی که توئیبیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
در خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی
مگذار که غصه در میانت گیرد
یا وسوسههای این جهانت گیردرو شربت عشق در دهان نه شب و روز
زان پیش که حکم حق دهانت گیرد
تو آبی و من جویم جز وصل تو کی جویم
رونق نبود جو را چون آب بنگشایی
ای شاد تو از پیشی یعنی ز همه بیشی
والله که چو با خویشی از خویش نیاسایی
در جستن دل بودم بر راه خودش دیدم
افتاده در این سودا چون مردم صفرایی
چه نزدیک است جان تو به جانم
که هر چیزی که اندیشی بدانم
ضمیر همدگر دانند یاران
نباشم یار صادق گر ندانم
چو آب صاف باشد یار با یار
که بنماید در او عکس بنانم
اگر چه عامه هم آیینههااند
که بنماید در او سود و زیانم
ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن
تا کور گردد آن بصر کو نیست لایق دوست را
اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود
یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا
بی همگان به سر شود بیتو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بیتو به سر نمیشود
جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند
عقل خروش میکند بیتو به سر نمیشود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بیتو به سر نمیشود
اندر دل من مها دلافروز توئی
یاران هستند لیک دلسوز توئی
شادند جهانیان به نوروز و به عید
عید من و نوروز من امروز توئی
طواف کعبه دل کن اگر دلی داری
دلست کعبه معنی تو گل چه پنداری
طواف کعبه صورت حقت بدان فرمود
که تا به واسطه آن دلی به دست آری
هزار بار پیاده طواف کعبه کنی
قبول حق نشود گر دلی بیازاری
بده تو ملکت و مال و دلی به دست آور
که دل ضیا دهدت در لحد شب تاری
هزار بدره زرگر بری به حضرت حق
حقت بگوید دل آر اگر به ما آری
همه جمال تو بینم چو چشم باز کنم
همه شراب تو نوشم چو لب فراز کنمحرام دارم با مردمان سخن گفتن
و چون حدیث تو آید سخن دراز کنم
چو ناز را بگذاری همه نیاز شوی
من از برای تو خود را همه نیاز کنمخموش باش زمانی بساز با خمشی
که تا برای سماع تو چنگ ساز کنم
حدیث چشم تو گفتم دلم رفت
به دریای فنا و جان سپاری
دل من رفت عشقت را بقا باد
در اقبال و مراد و کامکاری
بزی ای عشق بهر عاشقان را
ابد تا کارشان را میگذاری
گرچه من خود ز عدم
دلخوش و خندان زادمعشق آموخت مرا
شکل دگر خندیدن
تا پی غم میدوی
شادی پی تو میدودچون پی شادی روی تو غم بود بر ره گذر
چونست به درد دیگران درمانی
چون نوبت درد ما رسد درمانی
من صبر کنم تا ز همه وامانی
آئی بر ما چو حلقه بر درمانی
من درد ترا ز دست آسان ندهم
دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صد هزار درمان ندهم
صنما چگونه گویم که تو نور جان مایی
که چه طاقت است جان را چو تو نور خود نمایی
تو چنان همایی ای جان که به زیر سایه تو
به کف آورند زاغان همه خلعت همایی
من از برای مصلحت در حبس دنیا ماندهام
حبس از کجا من از کجا مال که را دزدیدهام
درحبس تن غرقم به خون وزاشک چشم هر حرون
دامان خون آلود را در خاک می مالیدهام
مانند طفلی در شکم من پرورش دارم ز خون
یک بار زاید آدمی من بارها زاییدهام
ای خدا از عاشقان خشنود باد
عاشقان را عاقبت محمود باد
عاشقان را از جمالت عید باد
جانشان در آتشت چون عود باد
دست کردی دلبرا در خون ما
جان ما زین دست، خون آلود باد
هر که گوید که خلاصش ده ز عشق
آن دعا از آسمان مردود باد
مه کم آید مدتی در راه عشق
آن کمی عشق جمله سود باد
شعر عاشقانه مولانا برای همسر
آنک بیباده کند جان مرا مست کجاست
و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست
و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم
و آنک سوگند من و توبهام اشکست کجاست
و آنک جانها به سحر نعره زنانند از او
و آنک ما را غمش از جای ببردهست کجاست
سیر نمیشوم ز تو نیست جز این گناه من
سیر مشو ز رحمتم ای دو جهان پناه من
سیر و ملول شد ز من خنب و سقا و مشک او
تشنهتر است هر زمان ماهی آب خواه من
درشکنید کوزه را پاره کنید مشک را
جانب بحر می روم پاک کنید راه من
??
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هستدر خود بطلب هر آنچه خواهی که توئی
شهر بزرگ است تنم غم طرفی من طرفی
یک طرفی آبم از او یک طرفی نارم از او
با ترشانش ترشم با شکرانش شکرم
روی من او پشت من او پشت طرب خارم از او
تو دیدی هیچ عاشق را که سیری بود از این سودا
تو دیدی هیچ ماهی را که او شد سیر از این دریا
تو دیدی هیچ نقشی را که از نقاش بگریزد
تو دیدی هیچ وامق را که عذرا خواهد از عذرا
.
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و منخاک من گل شود و گل شکفد از گل من
تا ابد مهر تو بیرون نرود از دل من
ممکن ز تو چون نیست که بردارم دل
آن به که به سودای تو بسپارم دل
گر من به غم عشق تو نسپارم دل
دل را چه کنم بهر چه میدارم دل
ای ما و صد چو ما
ز پی تو خراب و مست
ما بی تو خسته ایم،
تو بی ما چگونه ای.!؟
باز گو ، کز ظلم آن استم نما
صد هزاران زخم دارد جان ما
ای ما و صد چو ما ز پیِ تو خراب و مست
ما بیتو خستهایم، تو بیما چگونهای…؟
بهترین شعر مولانا کوتاه
آن باده به جز یک دم دل را نکند بیغم
هرگز نکشد غم را هرگز نکند کین را
جان منست او هی مزنیدش
آن منست او هی مبریدش
آب منست او نان منست او
مثل ندارد باغ امیدش
باغ و جنانش آب روانش
سرخی سیبش سبزی بیدش
حلاج وشانیم که از دار نترسیم
مجنون صفتانیم که در عشق خداییم
آبی که از این دیده چو خون میریزد
خونیست بیا ببین که چون میریزد
پیداست که خون من چه برداشت کند
دل میخورد و دیده برون میریزد
یک جرعه ز جام تو تمامست تمام
جز عشق تو در دلم کدامست کدام
در عشق تو خون دل حلالست حلال
آسودگی و عشق حرامست حرام
هر که او بیدارتر پر دردتر
هر که او آگاه تر رخ زردتر
.
نومید مشو جانا
کاومید پدید آمداومید همه جانها از غیب رسید آمد
دود دل ما نشان سوداست
وان دود که از دلست پیداست
هر موج که میزند دل از خون
آن دل نبود مگر که دریاست
هر چه هستی ، جان ما قربان توست / دست بردی ، دست و بازویت درست
?نفس خودرا بشکن وچشم از خودبینی
بردار. زیرا که خودبینی آدمی را از
دریافت و درک حقایق باز می دارد…
شعر کوتاه مولانا برای استوری
مولانا?
توی هر مسیری،هروقت مشوش شدی_آشفته شدی_ترسیدی
یادت باشه خدا هست پیشِت…
بهش تکیه کن و برو جلو?
بیرون زتو نیست هرچه درعالم هست.
درخود بطلب هرآنچه خواهی که توئی.
☘️مولانا☘️
نه توآنی که همانی نه من آنم که تو
باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان میروی مستانه شو مستانه شومولانا
?نکند فکر کنی در دلِ من یادِ تو نیست
گوش کن !
نبضِ دلم زمزمه اش با تو یکیست
• مولانا
آمده ام که سر نهم عشق تو را به سر برم
ور تو بگوییم که نی نی شکنم شکر برمآمده ام چو عقل و جان از همه دیده ها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برمآمده ام که ره زنم بر سر گنج شه زنم
آمده ام که زر برم زر نبرم خبر برمگر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم?اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
❤️جان من و جان تو
گویی که یکی بوده ست
سوگند بدین یک جان
کز غیر تو بیزارم❤️
” باید که جمله جان شوی ، تا لایق جانان شوی “
ره آسمان درونست پرعشق را بجنبان
دریا نکند سیر مرا جو چه کند
گلشن چو نباشدم مرا بو چه کند
گر یار کرانه کرد او معذور است
من ماندم و صبر نیز تا او چه کند