زادروز نیما یوشیج مبارک | شعر های زیبا و قشنگ از نیما یوشیج در مورد زندگی
نیما یوشیج بنیان گزار شعر نویت و ملقب به پدر شعر نو فارسی است و در منابع مختلف سالمرگ نیما با روایت های متفاوت ۱۳، ۱۴ یا ۱۵ دی گفته شده است اما زادروز نیما یوشیج ۲۱ آبان سال ۱۲۷۶ می باشد. نیما از توابع بخش بلده شهرستان نور به دنیا آمده است پدرش، ابراهیم خان اعظام السطنه است و متعلق به خانواده ی قدیمی در مازندران می باشد. نیما در سال ۱۳۰۰ منظومه قصه رنگ پریده را که یک سال پیش سرود و در هفته نامه قرن ۲۰ بیستم به چاپ رساند. امروز در پارسی دی به مناسبت تولد نیما یوشیج سعی کردیم بهترین متن ها و شعر ها را در مورد شعر از نیما یوشیج کوتاه؛ شعر از نیما یوشیج در مورد زندگی؛ شعر از نیما یوشیج در مورد دوست؛ شعر از نیما یوشیج عاشقانه؛ شعر از نیما یوشیج در مورد عشق را می توانید مشاهده کنید.
شعر از نیما یوشیج کوتاه
نه به خاطر آفتاب، نه به خاطر حماسه
به خاطر سایهی بام کوچکش
به خاطر ترانهای کوچکتر از دستهای تونه به خاطر جنگلها، نه به خاطر دریا
به خاطر یک برگ
به خاطر یک قطره
روشنتر از چشمهای تونه به خاطر دیوارها -به خاطر یک چپر
نه بخاطر همه انسانها -به خاطر نوزادِ دشمنش شاید
نه به خاطر دنیا -به خاطر خانهی تو
به خاطر یقینِ کوچکت
که انسان دنیایی ا ستبه خاطر آرزوی یک لحظهی من که پیشِ تو باشم
به خاطر دست های کوچکت در دست های بزرگِ من
و لب های بزرگ من بر گونههای بیگناه تو….“”””””””””””عشق، عشق می آفریند””””””””””””
مرا نگاه بدار این قلب من است که مرا به تو هدیه میدهد نه الفاظ مذهبی ملا.
من به جای نقدینه و زرینه قلبی را میخواهم که بتوانم در آن آشیانه کنم.تو روشنی قلب منی خودم را به هدر نداده ام.
مرا نگاه بدار این قلب من است که مرا به تو هدیه میدهد نه الفاظ مذهبی ملا.
من به جای نقدینه و زرینه قلبی را میخواهم که بتوانم در آن آشیانه کنم.تو روشنی قلب منی خودم را به هدر نداده ام.
راه سر منزل مقصود و ره روز خلاص
در کدامین سوی تاریکِ بیابانِ شب است؟
روشنی قلب تو کیست؟ 🙂
یا اصلا چیست؟
دستانت
با رگهای دویده در آن
نقشهی فرارِ من است از دنیا
عشقی که بود محرم اسرار ما به کار
عشقی نمود و عشق دگر را گرفت پیش
بسیار مرشتاب که کار آوریده بود
برجای تیغ تیز سر را گرفت پیش
با پای خود برفت به گوری که کنده بود
راه و صراط اهل نظر را گرفت پیش
دل خواست آن …
انگاه بی مضایقه سر را گرفت پیش
گرم یادآوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم
تو را من چشم در راهم…
راست گویند این که : من دیوانه ام
در پی اوهام یا افسانه امزان که بر ضد جهان گویم سخن
یا جهان دیوانه باشد یا که من
فریاد من شکسته اگر در گلو، وگر
فریاد من رسا
من از برای راه خلاص خود و شما
فریاد میزنم.
فریاد میزنم!
«از پس پنجاهی و اندی ز عُمر،
نعره برمیآیدم از هر رگی:
کاش بودم، باز دور از هر کسی
چادری و گوسفندی و سگی.»
شب همه شب شکسته خواب به چشمم
گوش بر زنگ کاروانستم
با صداهای نیمزنده ز دور
همعنان گشته همزبان هستم.جاده اما ز همه کس خالی است
ریخته بر سر آوار آوار
این منم مانده به زندانِ شبِ تیره که باز
شب همه شب
گوش بر زنگ کاروانستم.
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم،
من به روی آفتابم
میبرم در ساحت دریا نظاره.
فقط همونجا که نیما یوشیج میگه:
دیدمش
گفتم منم
نشناخت او…
خانه ام ابریست
اما در خیال
روز های روشنم…!!? نیما یوشیج
یاد بعضی نفرات
روشنم می دارد…
تو
عمر
منی
عرصه
مکن
بر
من
تنگ…
باید از هر خیال، اُمیدی جُست
من
دلم سخت گرفته است
از این
میهمانخانهی
مهمانکُشِ
روزش تاریک…
کسی سوال میکند به خاطر چه زندهای؟
و من برایِ زندگی تو را بهانه میکنم♥️
یاد بعضی نفرات
روشنم می دارد…
به دستی دست بده که دستت را نگه بدارد، به جایی پا بگذار که زیر پای تو نلغزد
که واقعا خودش یه اصل زندگیه …
تو عمر منی عرصه مکن بر من تنگ…
گَرَم یاد آوری یا نه…
من از یادت نمی کاهم…
تو را من چشم در راهم…
کودکی کو؟
شادمانی ها چه شد؟تازگی ها ، کامرانی ها چه شد…؟؟
دیدمش،
گفتم منم!
نشناخت او…!
در درون شهر کوران
دردها دارم ز بینایی…
چایت را بنوش؛
نگران فردا نباش
از گندمزار من و تو
مشتی کاه میماند
برای بادها…
زندگانی ؛
برای باور کردن
و دوست داشتن است.
من مدت ها باور کرده ام
و دوست داشته ام.
مدت ها راست گفته ام
و دروغ شنیده ام.
پس خاموش میشوم…
کاش می شد قلب ها آباد بود
کینه و غم ها بدست باد بود
کاش می شد دل فراموشی نداشت
نم نم بارون هم آغوشی نداشت
کاش می شد کاشهای زندگی،
گم شوند پشت نقاب زندگی
کاش می شد کاشها مهمان شوند،
در میان غصه ها پنهان شوند…
شعر از نیما یوشیج در مورد زندگی
من مرغک خواننده ام
می خوانم من نالنده ام
پروده ی ابر و گلم
می خوانم من، من بلبلم
افتاده هر چند از هوش.
در عشقه های سیاه
یک شب که می تابید، ماه
دستی به من زد دوست، من
از آن زمان در هر دمن
می خوانم آواز قفس.
ﮐﺎﺵ ﺗﺎ ﺩﻝ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﯿﺸﮑﺴﺖ
ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ !
ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﺭﻭﯼ ﻫﺮ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﮐﻤﺎﻥ
ﻣﯽ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻤﺎﻥ !
ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻗﻠﺐ ﻫﺎ ﺁﺑﺎﺩ ﺑﻮﺩ
ﮐﯿﻨﻪ ﻭ ﻏﻢ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺩ ﺑﻮﺩ
ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺩﻝ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ
ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻫﻢ ﺁﻏﻮﺷﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ
ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﺎﺵ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪگی
ﺗﺎ ﺷﻮﺩ ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﻗﺎﺏ ﺑﻨﺪﮔﯽ
ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﮐﺎﺵ ﻫﺎ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺷﻮﻧﺪ
ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻏﺼﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﻮﻧﺪ
ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻧﺒﻮﺩ
ﺭﺩ ﭘﺎﯼ ﮐﯿﻨﻪ ﻫﺎ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻧﺒﻮد..ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ . . .
ﻻﺍﻗﻞ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ . . .
ﺳﺎﻋﺘﻢ ﺑﺮﻋﮑﺲﻣﯿﭽﺮﺧﯿﺪ ﻭ ﻣﻦ . . .
ﺑﺮﺗﻨﻢ ﻣﯿﺸﺪ ﮔﺸﺎﺩ ﺍﯾﻦﭘﯿﺮﻫﻦ . . .
ﺁﻥ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ ، ﮐﻮﺩﮐﯽ ، ﺳﺮﻣﺸﻖﺁﺏ . . .
ﭘﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺟﺎﯼﺧﻮﺍﺏ . . .
ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻭﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡﺍﺯ ﺩﻟﻮﺍﭘﺴﯽ . . .
ﺩﻝ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩﻡ ﺑﻪ ﺩﺳﺖﻫﺮ ﮐﺴﯽ . . .ﻋﻤﺮ ﻫﺴﺘﯽ ، ﺧﻮﺏ ﻭ ﺑﺪ
ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﯿﺴﺖ . . .
ﺣﯿﻒ ﻫﺮﮔﺰﻗﺎﺑﻞ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ
ﮐﺎﺵ ﺗﺎ ﺩﻝ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﻭ ﻣﯿﺸﮑﺴﺖ
ﺩﻭﺳﺖ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ
ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﺭﻭﯼ ﻫﺮ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﮐﻤﺎﻥ
ﻣﯽ ﻧﻮﺷﺘﻢ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻤﺎﻥ
ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﻗﻠﺐ ﻫﺎ ﺁﺑﺎﺩ ﺑﻮﺩ
ﮐﯿﻨﻪ ﻭ ﻏﻢ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﺎﺩ ﺑﻮﺩ
ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺩﻝ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ
ﻧﻢ ﻧﻢ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻫﻢ ﺁﻏﻮﺷﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ
ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﮐﺎﺵ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪگی
ﺗﺎ ﺷﻮﺩ ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﻗﺎﺏ ﺑﻨﺪﮔﯽ
ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﮐﺎﺵ ﻫﺎ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺷﻮﻧﺪ
ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻏﺼﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺷﻮﻧﺪ
ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻧﺒﻮﺩ
ﺭﺩ ﭘﺎﯼ ﮐﯿﻨﻪ ﻫﺎ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﻧﺒﻮد…ﮐﺎﺵ ﻣﯿﺸﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺖ
ﻻﺍﻗﻞ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﺭﺍ ﯾﮑﺒﺎﺭ ﺩﺍﺷﺖ
هرگز منتظر “فرداى خیالى” نباش.
سهمت را از “شادى زندگى” همین امروز بگیر.
فراموش نکن “مقصد” همیشه جایى در
“انتهاى مسیر” نیست
“مقصد” لذت بردن از قدمهایی است که
بین مبدا تا مقصد بر میداریم
چایت را بنوش
نگران فردا مباش، از گندم زار
من و تو مشتی کاه میماند برای بادها…
?فکر را پَـر بدهید
و نترسید که از سقف عقیده برود بالاتر
فکر باید بپـرد
برسد تا سـر کوه تـردیـد
و ببیند که میان افق باورها
کفر و ایمان چه به هم نزدیکند?فکر اگر پَـر بکشد
جای این توپ و تفنگ، اینهمه جنگ
سینه ها دشت محبت گردد
دستها مزرعه گلهای قشنگ?فکر اگر پـر بکشد
هیچکس کافر و ننگ و نجس
و مشرک نیست همه پاکیم و رهـا…
شعر از نیما یوشیج در مورد دوست
هرگز منتظر
“فرداى خیالى” نباش
سهمت را از “شادى زندگى”
همین امروز بگیـر
فراموش نکن “مقصد”
همیشه جـایى در
“انتهاى مسیر” نیست
“مقصد” لذت بردن از
قدمهایی اسـت کـه
بیـن مبدا تا مقصد
بـر میداریم
چایت را بنـوش
نگران فردا مـباش
از گندم زار من و تو
مشتی کاه میماند بـرای بادها…
?فکر را پَـر بدهید
و نترسید که از سقف عقیده برود بالاتر
فکر باید بپـرد
برسد تا سـر کوه تـردیـد
و ببیند که میان افق باورها
کفر و ایمان چه به هم نزدیکند?فکر اگر پَـر بکشد
جای این توپ و تفنگ، اینهمه جنگ
سینه ها دشت محبت گردد
دستها مزرعه گلهای قشنگ?فکر اگر پـر بکشد
هیچکس کافر و ننگ و نجس
و مشرک نیست همه پاکیم و رهـا…
هرگز منتظر “فرداى خیالى” نباش. سهمت را از “شادى زندگى” همین امروز بگیر.
فراموش نکن “مقصد” همیشه جایى در “انتهاى مسیر” نیست!
“مقصد” لذت بردن از قدمهایی است که بین مبداتامقصد بر میداریم!
چایت را بنوش!
نگران فردا مباش، از گندم زار من و تو مشتی کاه میماند برای بادها….
همیشه شاد باشید.
زدن یا مژه بر مویی گره ها
به ناخن آهن تفته بریدنز روح فاسد پیران نادان
حجاب جهل ظلمانی دریدنبه گوش کر شده مدهوش گشته
صدای پای صوری را شنیدنبه چشم کور از راهی بسی دور
به خوبی پشه ی پرنده دیدنبه جسم خود بدون پا و بی پر
به جوف صخره ی سختی پریدنگرفتن شرزه شیری را در آغوش
میان آتش سوزان خزیدنکشیدن قله ی الوند بر پشت
پس آنگه روی خار و خس دویدنمرا آسان تر و خوش تر بود زان
که بار منت دونان کشیدن
هر بَد که ز ما گفت حسودی، نیکوست
تهمت نه بر او کنیم، کاین خصلت اوست…
شب نیست که از دیده نرانی خونَم
دیریست که من با تو ز خود بیرونمگفتی به فراق نازنینان چونی ؟
وَقت است که آیی و ببینی چونم…
چندین چه کنی مرا ستیزه
بس نیست مرا غمِ زمانه ؟!
آنی که نشاندمش
سُخن ها در گوشدیدم که ز دور
خنده زد بر غَم ما…
دردا که نگشت هر کسی محرم ما
آگاه نشد به دل ز بیش و کم ماآنی که نشاندمش سُخن ها در گوش
دیدم که ز دور خنده زد بر غم ما…
ترک آن زیبا رُخ فرخنده حال
از محال است
از محال است
از محال…
شعر از نیما یوشیج عاشقانه
سوختم من، سوختم من، سوختم
کاش راه او نمی آموختَم!
چندین چه کنی مرا ستیزه
بَس نیست مرا غم زمانه ؟!
من که هیچ از خوی او نشناختم
از چه آخر جانبِ او تاختم ؟
شب نیست که از دیده نرانی خونم
دیریست که من با تو ز خود بیرونمگفتی به فراق نازنینان چونی ؟
وَقت است که آیی و ببینی چونم…
ر پیله تا به کِی بر خویشتن تنی ؟
« پرسید کرم را مرغ از فروتنی »
تا چند منزوی در کنج خلوتی ؟
در بسته تا به کِی در محبس تنی ؟در فکر رستنمَ . پاسخ داد کرم
خلوت نشسته ام زین روی منحنی
فرسود جان من از بس به یک مدار
بر جای مانده ام چون فطرت دنی.همسال های من پروانگان شدند
جسَتند از این قفس گشتند دیدنی
یا سوخت جانشان دهقان به دیگدان
جز من که زنده ام در حال جان کنی.در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ
یا پَر برآورم بهرِ پریدنی
اینک تو را چه شد کای مرغ خانگی !
کوشش نمی کنی ؟ پرَی نمی زنی ؟
پا بنده ی چه ئی ؟ وابسته که ئی ؟
تا کی اسیری و در حبس دشمنی ؟
شعر از نیما یوشیج در مورد عشق
بُگذرد ایام عشق و اشتیاق
سوز خاطر، سوز جان، دَرد فراق…
من ندانم با که گویم شرح درد
قصه رنگ پریده، خون سَرد
هرکه با من همره و پیمانه شد
عاقبت شیدا دل و دیوانه شد
قصهام عشاق را دلخون کند
عاقبت خواننده را مجنون کند
آتش عشق ست و گیرد در کسی
کاو، ز سوز عشق میسوزد بسی…
سبزه ها در بهار می رقصند،
من در کنار تو به آرامش می رسم
و آنجا که هیچ کس به یاد ما نیست
تو را عاشقانه می بوسم
تا با گرمی نفسهایم، به لبانت جان دهم
و با گرمی نفسهایت، جانی دوباره گیرم.
دوستت دارم،
با همه هستی خود، ای همه هستی من
و هزاران بار خواهم گفت:
دوستت دارم را …
بودم به کارگاه جوانی
دوران روزهای جوانی مرا گذشت
در عشق های دلکش و شیرین
شیرین چو وعده ها
یا عشق های تلخ کز آنم نبود کام
فی الجمله گشت دور جوانی مرا تمام
آمد مرا گذار به پیری
اکنون که رنگ پیری بر سر کشیده ام
فکری است باز در سرم از عشق های تلخ
لیک او نه نام داند از من نه من از او
فرق است در میانه که در غره یا به سلخ
یاد بعضی نفرات
روشنَم می داردقوّتم می بخشد
ره می اندازدو اجاقِ کهنِ سردِ سَرایم
گرم می آید از گرمیِ عالی دَمِشان.نام بعضی نفرات
رزقِ روحم شده است.وقت هر دلتنگی
سویشان دارم دستجرئتم می بخشد
روشنم می دارد.